خدای خوب من ......

                                                                                                

                               

آه .. خدای خوب من ..
من مدام تورا در خودم ضعیف می کنم و انرژی ها مثبت و زندگانی بخشت را میگیرم و به شیطان ( این مهمان ناخوانده درونی ام ) قرض میدهم .
شیطان مرا به چشیدن لذت های ناچشیده وسوسه میکند و من , گاهی یواشکی , آنموقع هایی که به تو میگویم من می روم بخوابم
با شیطان می رویم به گردش در باغ گناه ,
از حق هم نگذریم , شیطان دوست خوش مشرب و خوشگذرانیست و از هز انگشتش هزار لذت وسوسه انگیز می چکد ...
آه .. خدا ی عزیز ...
من می دانم که تمام خوبی ها از توست
ولی گاهی به بدی احتیاج پیدا می کنم ...
گاهی اوقات از کمبود پلیدی رنج میبرم ...
نه اینکه شیطان مرا گول بزند ها .. نه ... که میدانم از شیطان قوی تر آفریدی ام ...
اعتراف می کنم که به خواست خودم گام به گام با شیطان تا انتهای گناه , قدم برداشته ام ...
آه ... خدای دوست داشتنی و زیبای من
شیطان را برای چه به خلوتمان راه دادی ؟
ما که با هم مشکلی نداشتیم ...
من مطیع حرفای خوبت بودم و تو هم که جایگاهت را داشتی ...
من که جز تو کسی را نمی شناختم .. من جز تومعبودی نداشتم ...
نمی دانی وقتی شیطان برایم ترانه های هوس سر میدهد چگونه اختیار از کف میدهم و به رقص در می آیم ...
شیطان دست مرا در دستهایش می فشارد و مرا می کشاند به تاریکی ها ...
به جاهای ناشناخته .... می خندد و ناگهان رهایم می کند ..
و من سرگردان در پلشتی و بیهودگی ... سرخورده از لذتی آنی و بی دوام ... باز اسمت را صدا می زنم و تو باز ...
و تو باز ... می آیی .. مهربان و مادرانه ... گونه هایم را دست میگیری و مرا به قله های نور میبری ...
خدایا ... نمی شود او را بکشی ؟
نمی شود بفرستی اش به زندان های گوآنتانامو ...
نمی شود ماموریتی دیگر برایش دست و پا کنی ...
می دانم که از او قویتری ... گرچه من ... تو را در درونم ضعیف ساخته ام ... ( ضعف از ذهن من است که نهایت درکش از تو , همینقدر است )
بگذار من و تو بی دغدغه , مثل قدیم هامان باشیم ...
زیر همان درخت های سیب
کنار همان چشمه های زلال ...
آه ... خدای شاد و زیبای من
من خسته شدم از این کش و قوس ها ...
از این بیا و برو ها و .. رفتن و بازگشتن ها ....
مرا به حال خویش در کنار خود رها کن ...
شیطان را با همه آن وسوسه های لذت بخشش ... بفرست به دیاری دیگر ...
من آرامش بین خودمان را بیشتر از این ها دوست دارم ..
بگذار اندکی سر بر شانه هایت گذارده و بیاسایم ..
آه ... خدای معطر و قوی من ...
آه ... خدای دوست داشتنی

 

 

پنجره را که باز می کنم , نور خورشید ,
که مدتی خودش را به شیشه مات پنجره چسبانیده بود ,
نرم و سبک رها می شوددر آغوشم
گرم و ساده , صمیمی و بی ادعا
چند لحظه خودم را می سپارم به دستان نوازشگرش
با سرانگشتان مهربانی که دارد
دانه دانه سلولهای پوست تنم را از خواب شبانه بیدار می کند
نفس عمیق , کشیده میشود در ریه هایم
دستهایم را باز می کنم و تنم را مثل گربه های رانده شده از کنار شومینه , کش می آِورم
بوی عطر یاس های لوند توی کوچه , فضای اتاق را لبریز از شعر و ترانه می کند
یک صبح تازه , یک تولد دوباره , یک زندگی جدید
هر صبح , آغاز یک زندگیست , آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان
اینجا همه چیز یک جور دیگر است
صبحانه یک تکه پنیر با نان برشته و چند برگ ریحان تازه
و یک لیوان چای داغ و چند دانه کشمش,
اینجا کسی صبحانه تخم مرغ نمی خورد ,
تمام تخم مرغ ها , زیر بال و پر گرم مرغ های مادر , جوجه های زرد و کوچکی می شوند که صدای جیک جیکشان
طراوت زندگی را لابه لای بوی نان گرم , در فضای خانه های پر از پنجره , می پراکند
در اینجا , تماشای جوجه هایی که مثل دانه های تسبیح , به دنبال مادری مهربان , از این سو به آن سو می دوند , خیلی خوشمزه تر از طعم یک دانه تخم مرغ عسلیست ,
اینجا , مردم تنشان بوی عطر می دهد
آقای همسایه بوی عطر گل اقاقی می دهد و خانمش هم بوی نان تازه ,
دخترشان بنفشه , بوی سیب می دهد و پسرشان امید , بوی شکوفه بادام
اینجا تمام آدم ها تنشان بوی عطر می دهد
آهر چقدر مهربانتر , خوشبوتر , و هرکسی از آن یکی دیگر , خوشبوتر
اینجا آدم ها از ترس اینکه مبادا تنشان بوی بدی بگیرد , هیچوقت عصبانی و بدخلق , نمی شوند
در کتابهای افسانه کتابخانه اینجا آمده است آدم های بدخلق و عصبانی بعد از مرگ تبدیل به سوسک های سیاه حمام های متروکه می شوند
اینجا کسی توی خانه اش آینه ندارد
آدم ها روبروی هم می ایستند و موهایشان را شانه می کنند و صمیمانه و گرم به هم لبخند می زنند
بعضی از حسهای سیاه , هیچوقت از مسیر اینجا عبور هم نکرده اند
حس هایی مثل : بدگمانی و دروغ و کینه ورزی
اینجا کسی چتر ندارد
هر روز ساعت هشت صبح و هشت شب باران می بارد
مردم زیر باران با هم قرار می گذارند و چای داغ می خورند و در مورد کاشت گلهای توی باغچه و چیدن میوه های درخت حیاط با هم حرف می زنند
اینجا , آدم ها لباسهای خیسشان را به جای بند های رخت دراز و بی قواره روی قوس رنگین کمان پهن می کنند و ظرف های غذایشان به جای بشقاب های چینی از جنس شیشه های شفاف است
همه آدم ها تا ظهر سرگرم کارند , و بچه ها هر چقدر دلشان می خواهد , جیغ می کشند و می خندند
گنجشک های اینجا بدون واهمه روی شانه مادربزگ های مهربان می نشینند و چند طره از گیسوان سفید آنها را که از زیر گیره مویشان در آمده با نوک کوچکشان لابه لای دسته موها پنهان می کنند
اینجا آدم ها همه عاشقند , عاشق درخت و آسمان و رودخانه و هوای باران خورده
عاشق دره های سبز و گلهای همیشه بهار , عاشق گوسفندهای سر به زیر و کاج های سربلند
ظهر که می شود , بوی غذا , مثل نسیم بهاری , مشام هر کسی را تازه می کند و دست های خسته از کار , برای آغاز یک ضیافت , تن به آب سرد و زلال رودخانه می سپارند
سر سفره های ناهار , در هر ظرفی , عشق زندگی و طراوت مهربانی , رنگ به رنگ و طعم به طعم , در کام آدم ها آب می گردد و صدای خنده , همیشه چاشنی این ضیافت بی نظیر می شود .
اینجا هیچ دختری از خانه فرار نمی کند و هیچ پسری سیگار هم حتی , نمی کشد
اینجا دخترها مسابقه بادبادک ها را دوست دارند و پسرها سر ساختن لانه برای گنجشکهای تنبل , مسابقه می گذارند
اینجا هدیه یک شاخه گل , شروع یک زندگی تازه را نوید می دهد و سرخی گونه های یک دختر جوان , مهر رضایتش بر زندگی تازه است
توی این شهر , کسی تلفن ندارد , تلویزیون و موبایل هم ندارد , اینجا آدم ها آنقدر به هم نزدیکند که هیچ وسیله سیم دار و بی سیمی نمی تواند آنها را از این که هست به هم نزدیک تر کند
اینجا کسی واژه محبت و عشق را در موتور های جستجوگر اینترنت , جستجو نمی کند
محبت , مثل رایحه ای در فضای آبی اینجا , گسترده است و عشق همان ضربان ملایم قلبهای آدم های اینجاست .
بعد از ظهر , قرار همه آدم ها , کنار رودخانه زیر درخت بزرگ چنار است
یک زیر انداز سبز و گسترده از چمن و یک آسمان سبز و آبی
صدای آب , درمان استخوان درد مادربزرگ ها و پدربزرگهاست و پروانه ها , همبازی کودکان شاد و بازیگوشند
دختران جوان اینجا , ماشین های آلبالویی رنگ ندارند
آنها سوار بر اسبانی سفید در گستره لایتناهی دشت , صدای خنده شان را مثل دانه های گندم , در آسمان می پاشند
و پسران قد کشیده , بر بلندای تپه هایی از شقایق وحشی , برای روزهای خوب آینده , نقشه می کشند
پدران , روی کاغذ های سفید و خط دار , برای مادران نامه عاشقانه می نویسند و مادران روی کاغذ های سفید بی خط , پرتره لبخند پدران را نقش می زنند
اینجا همه چیزش جور دیگریست
شب , همیشه مهتابست
ستاره ها , دانه های مروارید دریای شب های اینجاست
درون هر خانه یک شمع روشن است تا صبح
شبهها کسی پای آنتن ماهواره و کامپیوتر نمی نشیند
اینجا همه چیزش قشنگتر و ملموس تر از همه چیز دنیای بیرون از اینجاست
هیچ چیز مجازی توی این شهر وجود ندارد
همه چیز حقیقی و زیباست
صدای گریه و هق هق نمی آید , صدای شکستن بغض های بسته , سکوت خلسه وار شب را نمی شکند
صدای کوبیدن نوک انگشت ها به دکمه های سخت صفحه کلید , گوش مادری را نمی آزارد و نور های مصنوعی پشت شیشه های مانیتور , چشم های دختر جوانی را تار نمی کند ,
اینجا توی همه خانه ها , از سی دی به جای زیر گلدانی استفاده می شود و تلویزیون و مانیتور تبدیل به اکواریوم شده است
آدم های توی این شهر , معنی دروغ را نمی دانند
تا به حال شیشه هیچ اتاقی نشکسته است و هیچ دری هیچوقت در انتظار کسی تا صبح , نیمه باز نمانده است
پنجره اتاق را می بندم ,
شعله شمع بی شرم و صمیمی , برایم می رقصد
صدای زمزمه گوشنوازی از دور به گوش می رسد
هنوز دلم می خواهد بنویسم
نرم نرمک , خواب , در آغوشم می کشد
اینجا ...
همه چیزش ...
جور ..
............. دیگریست .