نشستم کنارش , روی نیمکت سفید
نیگام نکرد , نیگاش کردم
یه دختر بچه پنج شیش ساله با موهای خرمایی و لبای قلوه ای
- سلام کوچولو ,
سرشو برگردوند و لبخند زد
- سلام ,
چشاش قهوه ای روشن بود , صاف و زلال , انگار با چشاش داشت می خندید
- خوبی ؟
سرشو بالا و پایین کرد
- اوهوممم
- تنها اومدی پارک ؟
دوباره خندید , صدای خندش مثل قلقلک گوشامو نوازش می داد
- نههه ... اوناشن .. دوستام ...
با انگشت وسط پارکو نشون داد
نگاه کردم , دو تا بچه , یه دختر و یه پسر سوار تاب شده بودن و بازی می کردن
خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدایی
با تعجب نگاش کردم
- پس تو چرا تنها نشستی ؟ نمی خوای بری تاب بازی .
سرشو به چپ و راست تکون داد
- نه , من ازونا بزرگترم
ایندفه من خندیدم , اونقدر جدی حرف می زد که کنترل خنده برام مشکل بود
با چشای درشت شدش نگام کرد و گفت :
- شما نمی رین بازی ؟
اینبار شدت خندم بیشتر شد , عجیب شیرین حرف می زد
- من ؟ من برم بازی ؟ من که از تو هم بزرگترم که ,
خودشو کشید کنارم و دست کوچیکشو گذاشت روی گونه ام , خیلی جدی نگام کرد
- نه , شما از ما سه تا هم کوچولوترین , خیلی ...
نتونستم بخندم , نگاهش میخکوبم کرد و دست سردش که روی گونه ام ثابت مونده بود
نمی دونستم جواب این حرفشو چی بدم
- دلتون می خواد با دوستای من دوست بشین ,
دستشو برداشت و دوباره لبخند زد ,
- ناراحتتون کردم ؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
- نه ... اصلا , صداشون کن
از روی نیمکت پرید پایین و آروم گفت :
- بچه ها .. بیان
بچه ها از همون فاصله دور صدا رو شنیدن و از روی تاب پریدن پایین
- راستی اسم تو چیه خانوم کوچولو ؟
برگشت و دوباره با یه حالت جدی توی چشام نگاه کرد و گفت :
- من اسم ندارم , ولی دوستام به من می گن آهو...
گیج شده بودم , اسم ندارم ؟ خواستم یه سئوال دیگه ازش بپرسم که بچه ها از راه رسیدن ,
- سلام .. سلام
جوابشونو دادم :
- سلام
پسربچه لپای سرخ و چش و ابروی مشکی داشت و دختر کوچولوی همراهش موهای بلند خرمایی با چشای متعجب و آبی ,
پسر بچه به آهو نگاه کرد و پرسید :
- این آقا دوستته آهو جون ؟
آهو سرشو تکون داد و در حالیکه با دست پسرک رو نشون می داد گفت :
- این اسمش مانیه , چار سالشه , دو ساله که مرده , توی یه تصادف رانندگی , اینم نسیمه , اممم ... , پنج سالشه , سه روزه که مرده , ... , باباش ... باباش ... ( نسیم با دستای کوچیکش صورتشو گرفت و به شدت گریه کرد )
نمی تونستم تکون بخورم , خشکم زده بود
صدای ضربان تند قلبمو به وضوح می شنیدم و همینطور صدای سکوت عجیبی که توی پارک پیچیده بود
آهو نسیم رو بغل کرد , چشاش سرخ شده بود
- باباش دوسش نداشت , خفش کرد , اونقدر گلوش فشار داد تا مرد , ببین ...
با دست گردن نسیم رو نشون داد
دور گردن باریک نسیم یه خط متورم سیاه , یه چیزی شبیه رد دست به چشم می خورد
حالم داشت بد می شد
نمی تونستم چیزی رو درک کنم
فقط نفس می کشیدم , به زحمت تونستم بگم :
- و تو ..؟
آهو لبخند زد ,
- من هفت سالمه , توی یه زیر زمین مردم , از گشنگی و تشنگی , زن بابام منو انداخ اون تو و درو روم بست , اونجا خیلی تاریک بود , شبا می ترسیدم , سه روز اونتو بودم ,
یه شب چشامو بستم و از خدا خواستم منو ببره پیش خودش , خدا هم منو برد پیش خودش , منو بغل کرد و برد .
نمی تونستم باور کنم ,
همه چیز بیشتر شبیه یه فیلم وحشتناک بود تا واقعیت
سه تا بچه معصوم , یعنی اینا .. اینا مرده بودن !
نسیم دیگه گریه نمی کرد , مانی دست آهو رو گرفته بود و می کشید : - بریم آهو جون ؟
- ما باید بریم .
به خودم اومدم ,
- کجا ؟
مانی با انگشت به یه گوشه آسمون اشاره کرد :
- اون جا
آهو خندید و گفت :
- ما خیلی کم میایم اینجا , اون بالا خیلی بهتره , خدا با ما بازی می کنه , تازه سواریمونم میده بچه ها خندیدن
- اگه ببینیش عاشقش می شی
چشام خیس بود , خیلی خیس , اونقدر که تصویر اونا مدام مبهم و مبهم تر می شد
فقط تونستم از بین بغضی که توی گلوم گیر کرده بود بپرسم :
- خدا ..خدا چه شکلیه ؟
و باز هر سه تا خندیدند
آهو گفت این شکلی , دستاشو به دو طرفش باز کرد و شروع کرد به رقصیدن
همونطور که می رقصید آواز می خوند
نسیم و مانی هم همراه آهو شروع به رقصیدن کردند
از پشت قطره های گرم اشکی که چشمامو پوشونده بود رقص آروم و رویاییشونو تماشا می کردم
آوازی که آهو می خوند , ناخودآگاه منو به یاد خدا مینداخت
خدایی که با بچه ها بازی می کنه
صدای آواز مثل یه موسیقی توی گوشم تکرار می شد
بعد از چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم
***
چشمامو که باز کردم شب شده بود
دور و برمو نگاه کردم , پارک ساکت و تاریک بود و اثری از بچه ها نبود
نمی دونستم چه مدت روی نیمکت خوابم برده بود
و نمی تونستم چیزایی که دیده بودم باور کنم
نگاهم بدون اراده به اون گوشه ای از آسمون که مانی نشون داده بود افتاد
سه تا ستاره اون گوشه آسمون بود , نزدیک هم , و یکیشون پر نور تر از بقیه

صدای آهو توی گوشم پیچید :     
- تو از ما سه تا خیلی کوچولوتری , خیلی .
__________________
نظرات 4 + ارسال نظر
فرید چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:08 ب.ظ http://pashew.mihanblog.com

سلام دوست عزیز
تبریک میگم عالی بود به ما هم سر بزنید خوشحال میشم
موفق وپیروز باشی

فرزاد چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:19 ب.ظ http://simple-weblog.blogsky.com

هی من به این جوونا میگو ازین قرصا مصرف نکنین... میرین کنار پارک توهم می کنین میزنین کار دست خودتون و بچه های مردم می دین! :-"

فائزه دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:58 ب.ظ http://www.nice-girl614.blogsky.com

سلام.وبلاگ قشنگی داری.من آپم. بیا

ستاره جمعه 4 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:14 ب.ظ http://setareye.sharghi.mihanblog.com

سلام نیمای عزیزم:*:*:*
من و نمیبینی خوشی؟:(
راستی یه خبر:؛< آپ کردم وبلاگمو:؛<:* نمیدونم چرا حس کردم خوش حال میشی بگم:*... یا حق ... مواظب خودت باش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد